روی نیمکت کنار خیابون روبروی اداره پست نشسته بودم، داشتم مدارک لازم رو که دیروز آخر وقت برای کارت ملی گرفته بودم پر میکردم، هنوز اداره باز نشده بود، زودتر اومده بودم که همین اول وقت مدارک رو بدم وبرم به بقیه کارهام برسم، که خانمی چادری اومد کنارم با فاصله رو نیمکت نشست و گفت: "شما خبرنگارید؟" با تعجب گفتم:" نه" شاید از اینکه داشتم چیزی مینوشتم فکر کرده بود خبرنگارم شاید هم میخواست سر صحبت رو باز کنه ادامه دادم که "اومدم برای کارت ملی" و به اداره پست اشاره کردم، تو صورتش میشد یک لبخند برعکس رو دید یک غم ساکن! به نظر پا به سن گذاشته دیده میشد، شاید سی و پنج سالی یا بیشتر داشت. برای اینکه فضولیم رو ارضاء کرده باشم گفتم:" شما هم اینجا کار دارید؟"
جوابم رو نداد، منم که ضایع شدم سرم رو انداختم پایین و مشغول مدارک شدم، که حس کردم داره گریه میکنه!
نگاه کردم دیدم چادرش رو کشیده بود رو سرش، نمی دونستم چکار باید میکردم، خودم رو زدم به نفهمیدن و دوباره به مدارک مشغول شدم، کمی که گذشت رو کرد به من و گفت: "من اینجا کار دارم" و اشاره کرد به دادگاه خانواده! دادگاه خانواده همون بغل اداره پست بود، اما درش کمی داخل کوچه بود و با در اداره پست فاصله داشت، نمیدونستم باید چیزی بگم یا نه که ادامه داد "ده ساله که ازدواج کردیم ودوتا بچه داریم، دلم میخواد زندگیم رو برای بقیه بگم که زندگیشون مثل من نشه!"
ترجیح دادم چیزی نگم و اون خودش حرفاش رو بزنه، گفت:"چند سال اول زندگی مجید رو خیلی دوست داشتم اون هم من رو خیلی دوست داشت، زندگیمون مثل خیلی از مردم خوب بود، اما بدبختی هامون از اون روزی شروع شد که مجید اون ماهواره لعنتی رو به خونه آورد!"
گفت که اون موقعها حقوق شوهرش نزدیک دویست هزار تومان بوده و شوهرش با همه کمبودهایی که داشتن، از پس اندازشون میره یک آنتن ماهواره می خره!
"مجید روزی که خواستگاریم اومد دو سال از فوت بابام گذشته بود میگفت توی ... کار میکنه و چون کارش دولتی بوده ما هم براش تحقیقات نکردیم، مخصوصا مادرم خیلی خوشحال بود که آخرین بچه اش هم سر و سامون میگیره ظاهر مجید هم خیلی غلط انداز بود و اصلا مجید هم پسر خوبی بود من هم به خاطر همین بود که قبول کردم."
میگفت: "یک روز با یکی از دوستاش اومد خونه، اون دوستش با خودش یک گیرنده ماهواره و آنتنش رو آورد و شبم اومد رو پشت بوم نصبش کرد، من هم که تا حالا ماهواره ندیده بودم بدم نمیومد نگاهی بهش بندازم ولی با همه اینها بهش گفتم مجید مگه ممنوع نیست مگه همین تلوزیون خودمون چه اشکالی داره و ... اما اون همه حرفهام رو توجیه کرد"
" از وقتی که مهین و مهشید رو که حالا یکیشون 2 سالشه و یکیشون پنج سالشه آوردیم دیگه نمی تونستم بشینم پای ماهواره ولی مجید اصلا براش مهم نبود انگار نه انگار که صبحها باید بره اداره شبها تا دیر وقت پای ماهواره بود به من میگفت شبها بچهها رو زود بخوابون من ساده هم به حرفاش گوش میدادم اونوقت شام رو با ماهواره میخوردیم، بعد هم جامون رو همون جلوی تلوزیون پهن میکردیم و با ماهواره میخوابیدیم تو چند سالی که باهاش زندگی کرده بودم یک بار نشده بود ببینم چشم چرونی میکنه اما از وقتی که اون لعنتی رو آورد همش چشماش دنبال خانمهای مردم بود، شبها و روزهای تعطیل مرتب در حال عوض کردن کانالهای ماهواره بود و به فیلم جالبش هم که میرسید من رو صدا میکرد که بیا با هم ببینیم! اوایل خیلی حیا می کردم و شاید اون هم شرم داشت که هر چیزی رو جلو من نگاه کنه اما کم کم برامون عادی شده بود این قدر پیش رفت که یک روز به من گفت چرا چادرت رو کنار نمیذاری ؟! با من که بیرون میای یکم به خودت برس! الان که فکر میکنم می بینم چقدر احمق بودم که به حرفاش گوش می دادم دیگه این اواخر اصلا به من توجهی نداشت من هم شده بودم عروسک پز دادنش! "
اینجا رو با بغض گفت و دوباره چادرش رو کشید رو سرش و گریه کرد.
هاج و واج فقط گوش می دادم، اصلا هیچ تحلیلی نداشتم، فکر شروع یک روز با این وضع رو نمیکردم اداره پست باز شده بود بلند شدم وگفتم: "ببخشید خانم من باید برم"، هیچی نگفت منم راه افتادم تو راه به فکر دو تا دختر معصومی افتادم که حالا با این بابای اینجوری چه زندگی خواهند داشت!